شاهدای عقد من پدر و مادر من و اون مرد غیر عادی و اون دختر بودن.
منم یه لباس ساده سفید برخلاف میلم پوشیدم.نمیدونستم چی باعث شده انقدر زیاد از محمدحسین متنفر بشم!اونم تو این مدت کم!!!اصلا خودمم باورم نمیشه...ولی یه جا خوندم فاصله عشق و نفرت به اندازه یه تار موئه!!!همون جور که تنفر عمیق باعث میشه عشق عمیق به وجود بیاد!عشق هم ممکنه با یه تلنگر به تنفر تبدیل بشه!من از محمدحسین تو ذهنم یه بت ساخته بودم که حالا با همون تلنگره نابود شده بود و ذهن منم به کل عوض شده بود!
چادر سفیدم رو که مامان واسم کنار گذاشته بود انداختم سرم و با بسم الله رفتم تو پذیرایی.عاقد هم نشسته بود.وارد که شدم محمدحسین وایساد.بقیه دست زدن.منم با بی میلی لبخند زدم و کنار محمد نشستم.
چشماش عجیب برق میزد!و من ازین برق عجیب میترسیدم.
عاقد شروع کرد....و ضربان قلب من هر لحظه بیشتر میشد!یه روزی منتظر این لحظه بودم ولی الان دلم میخواست ازونجا فرار کنم.
نفهمیدم عاقد چی پرسید با سقلمه محمد و دیدن قیافه مامان که لبشو گاز میگرفت سریع گفتم:بله.
همه خندیدن.عاقد گفت :عروس خانوم هوله هاااا!
از محمد هم پرسید و اونم بله داد.وتموم شد!
صیغه به مدت دو هفته که البته عاقد ذکر نکرد.
من هم ته دلم راضی نبودم...ازین کلاه شرعیا متنفر بودم!ما فقط خودمونو گول میزنیم!
بلافاصله محمد دستمو گرفت.پوست دستم سوخت!اصلا حس خوشایندی نبود.بابام هم حرص میخورد.اینو از اخمای تو همش فهمیدم.سعی کردم دستمو از دستش بکشم تا بابام ناراحت نشه ولی مگه میذاشت!عین کنه چسبیده بود بهم!
عاقد که رفت ئختره سریع بلند شد از تو کیف گنده اش یه سیستم درآورد و وصل کرد به برق و یه سی دی گذاشت توش!خودشم لباساشو درآورد و دست او عجق وجق رو گرفت و رفتن وسط!من و مامان و بابا فکا مونو نمیتونستیم از رو زمین جمع کنیم.ولی محمد میخندید!
محمد گفت :پاشو ما هم بریم وسط!
با اخم برگشتم طرفش.انتظار همچین چیزی رو نداشتم:دیوونه شدی محمد؟منو نشناختی؟
اونم اخم کرد:چطور اونموقع که نقش بازی میکردی خوب بلد بودی برقصی حالا جلو بابات و منو این یه دونه که آدم حساب نمیشه خجالت میکشی؟پاشو همین الان یه عربی بزن حال کنیم!
از شدت تعجب جیغ زدم:مــحـمــد!؟!؟!؟!؟
بابام بلند شد رفت سمت دستگاه.از برق کشیدش و به جیغ جیغای دختره و مرده گوش نکرد.اومد سمت ما گفت:خب دیگه جوون.بلند شو برو که ماها حسابی خسته ایم.
محمد حسین اخماشو تو هم کرد:میخواستم ریحانه رو ببرم بیرون.
-الان وقتش نیست.بذار واسه بعد.ریحانه خسته اس!مگه نه بابا؟
گیر کرده بودم!گفتم:بله این روزا سرم شلوغه...اداره خیلی کار کردم.
رومو کردم سمت محمد و آروم گفتم:کی میریم؟میخوام خلاص شم دیگه!
انگار از حرف من خوشش اومد:میریم عزیزم.همین امروز وسایلتو جمع کن.نمیخواد زیاد چیزی بر داری.واسه سه روز سفر فقط لباس بردار.روز چهارم ما اونجاییم!تو خونمون.
خندیدم...چه خوب که خیلی چیزی فهمیدم!
همشون رفتن و تازه مامان شروع کرد:من نمیدونم این سره چی داره که این دختره رو خر کرده...د آخه نه قیافه داره نه خونواده داره نه پول داره نه تحصیلات داره...چی داره که جادو شدی دختر؟؟؟پسر به اون خوبی رو رد کردی!
تو دلم غش غش خندیدم.!!!خبر نداره هر دو یه نفر بودن!تازه محمد حسین که خوشگلتر از ریخت آقا صادقش بود!!!معلوم نیس مامانم خوشگلی رو تو چی میبینه!
بابا پادرمیونی کرد و از منو محمد دفاع کرد.خوب شد میدونه وگرنه یه بسلطم با اخم و تخم بابا داشتم!
بی توجه به بحثشون رفتم بالا.اطلاعاتو واسه سرهنگ اس ام اس کردم.
یه ساک بستم و گذاشتم زیر تختم.چه روز پر استرسی بود!
همون شب محمد بهم اس ام اس داد فردا ساعت 6 صبح میاد دنبالم که بریم.منم به سرهنگ خبر دادم و همه آماده باش واسه شروع مامورت شدیم!
مامان اینا بیدار بودن واسه نماز و این کار منو سخت میکرد.یه بیست دقیقه ای معطل شدم تا بخوابن..بعدش سرسع زدم بیرون.
بابام از تو پنجره داشت نگاهم میکرد.واسش دست تکون دادم و رفتم..مظمئن بودم زیر لبش منو سپرده به خدا!
محمد عصبانی قدم میزد.تا منو دید میخواست داد بیداد کنه که گفتم:هیس...بیدار بودن...مجبور شدم صبر کنم.
هیچی نگفت و سوار شدیم.
از اینجا به بعد تنها راه ارتباطی منو سرهنگ یه ردیاب توی گل سرم بود.و من آرزو میکردم جایی نباشه که بخوام درش بیارم.از الان ترسیده بودم.تو دلم گله میکردم که رچا سرهنگ نذاشت شنود هم بزارم!
محمد با سرع میروند.منم که صبحونه نخورده بودم.از ترس داشتم پس می افتادم!
محمد یه نگاه بهم کرد و گفت:پشت سرت یه ساکه.بردار یه چیزی بخور.داری میمیری!
چه بافکر...ساکو برداشتم توش چیز زیادی نبود.نون و پنیر و گردو!
حدودا چهار ساعت تو راه بودن یه جا نگه داشت...خسته شده بود.گفتم :کجاییم؟
دور و برشو نگاه کرد و گفت:نزدیکای زنجان...چند ساعت دیگه راه داریم.جالب بود از صبح تا حالا این اولین بار بود که باهم حرف زدیم!محمد اصلا حواسش بهم نبود و من مشکوکتر از قبل همراهیش میکردم.
بازم به سفر خسته کنندمون ادامه دادیم.منم که خیلی بیخیال بودم خوابیدم و نفهمیدم کی رسیدیم که محمد گفت:ریحانه...پاشو بابا...
چشمامو باز کردم...غروب بود...هوا داشت تاریک میشد چقدر خوابیده بودم بدون ناهار!!!!
گفتم:رسیدیم؟
گفت آره.لب مرزیم.الان میان دنبالمون.یهو تو دلم خالی شد!یعنی سرهنگ الان جای منو میدونه؟برای ممئن شدن از وجود ردیاب دستمو زدم به گل سرم.آره بود.
بعد حدود نیم ساعت یه نیسان آبی اومد کنار ماشینمون پارک کرد.یه سیبیل کلفت ازش پیاده شد و گفت:همه چی ردیفه..بریم؟
محمدم گفت:آره بریم.دستمو گرفت و با یه نگاه دوروبرش رفیتم سمت ماشینه.
جز محمدحسین هیچکس و نمیشناختم....همه اهالیه همونجا بودن.
رفیتم نشستیم تو وانت.محمد کنار مرده منم چسبیدم به محمد.تو این یه مورد تنها کسی که میتونستم بهش اعتماد کنم اون بود!
جاده همش خاکی بود.پرنده هم پر نمیزد.دم غروبی خوف برم داشته بود!
بالاخره ماشین وایساد.ولی چه وایسادنی!یه ده بود که همه مرد بودن.یعنی من اونجا یه دونه زنم ندیدم!
پیاده شدیم.با ترس دست محمدو گرفتم.
رفتیم سمت یکی ازون آلونکا.محمد اول هولم داد تو.بعدش خودش اومد.گفتم:چه خبره اینجا؟اینا کین؟
خندید :نترس بچه.جامون امنه.امشب میریم اونور.
امشب میریم اونور؟!چه راحت!یعنی وقتی بریم اونور برگشتی هم هست؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 63
بازدید ماه : 232
بازدید کل : 48770
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1